... یاد باد ...


دلسرد نشو از عشق از بختی که خوابیده


افسانه ی ما روزی دنیا رو تکون میده


درها رو به روی بغض با هم دیگه می بندیم


یه روزی به امروز و این فاصله میخندیم...


عمری اگه باقی بود


فردا رو اگه دیدی


با شعلت این احساس


دنیارو تکون میدی


اینجوری که دل بستی


این حرف کمی نسیت که


ما عاشق هم هستیم...


تو کجایی سهراب

تو چه گفتی سهراب؟

قایقی خواهم ساخت ...

با کدام عمر دراز؟

 نوح اگر کشتی ساخت، عمر خود را گذراند

 با تبر روز و شبش، بر درختان افتاد

 سالیان طول کشید، عاقبت اما ساخت

پس بگو ای سهراب ... شعر نو خواهم ساخت

 بیخیال قایق ....

یا که میگفتی ....

تا شقایق هست زندگی باید کرد؟
این سخن یعنی چه؟

 با شقایق باشی.... زندگی خواهی کرد

ورنه این شعرو سخن

یک خیال پوچ است

پس اگر میگفتی ...
تا شقایق هست، حسرتی باید خورد
جمله زیباتر بود

ت
و ببخشم سهراب ...

که اگر در شعرت، نکته ای آوردم، انتقادی کردم

بخدا دلگیرم
، از تمام دنیا، از خیال و رویا

بخدا دلگیرم
، بخدا من سیرم، من جوانی پیرم

زندگی رویا نیست

زندگی پردرد است

زندگی نامرد است، زندگی نامرد است!